شاعر و فرشته و عشق

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.


فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته.


شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت


و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.


خدا گفت : دیگر تمام شد.


دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.


زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است


و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ.



بــدون عـــنوان

نـمی دانـم چـه بـنـویـسـم بــرای قـلب غـمـگـیـنم


بــرای دیــدنـت؛


مــگـودیــگر....وفــارفـت وتــوهــم رفـتی


هــم اکــنون درایــن ویــرانـه تــاریــک تـنهـایی


مــن بـه یـادتــو مـی ســوزم


اگـــرچــه مـن کــمی دورم،ولـی قلــبم کنـارتـــو،بــه امـیدوصــال تــو


تپـش هـایی مـی کنــدهـرشـب


هـمیشه سـعی کـن خـودت بـاشی...


هر کس باهات همراه بود که هیچ ....


هر کس هم که ناز کرد برات ؛


بره به همون جایی که تعلق داره ....


قرار نیست که همه رو به هر قیمتی دور و ور خودمون نــگه


داریــم


ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐــــــــــــــــﻮﭺ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺍﻣﻮﺧﺘﻢ ،



ﻫـــــــــﻮﺍﯼ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﮐﻪ ﺳـــــــــــــــﺮﺩشــد


بـــایــدگــذشـت ورفــــــــــت...