نگه دگر بسوی من چه می کنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویشتن دیدم آنشب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن شب میانه بازشد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو .... برو ....به سوی او،مرا چه غم
تو آفتابی .... او زمین .... من آسمان
به او بتاب ز آنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان
به او بتاب ز آنکه گریه میکند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشته ها
دل تو مال من،تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من؟
گذشتم از تن و زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خون شد از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت و وصال او!
گذشته رفت و آن افسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او!
از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست
بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست
من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست
غمدیده ترین عابر این خاک منم من
جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست
در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا
مانند کویری که در آن قافله ای نیست
می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست
شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد
هرچند از این ذهن پریش
ان گله ای نیست
مثل همیشه خیلی قشنگه